قرآن،سنت،حج،جهاد،مسجد،جماعت...و شعارهای طبقهء محکوم و محروم،چه می تواند باشد؟این طبقه که شعارهای اصلی اسلام را در دست دشمن می بیند،به جست و جوی شعارها و تکیه گاهها و سلاحهای دیگری بر میخیزد تا ضمن بیدار کردن و آگاهانیدن توده،پیامی را نیز که پیغمبر در شعارهای قرآن و سنت و حج و مسجد به مردم ابلاغ می کرد - و اکنون اینهمه، ضد پیام محمد(ص) را ابلاغ می کنند - ابلاغ کند.این است که به عترت تکیه می کند چون دستگاه می خواهد به وسیلهء سنت،عترت را نابود و نفی کند.چرا که اگر عترت نباشد،فقها و روحانیون و مبلغین وابسته به دستگاه،به سادگی و هر طور که بخواهند،سنت را به نفع دستگاه،تفسیر می کنند.
شیعه،ولایت را شعار خویش کرده است،چون دستگاه ضد نبوت،ضد پیغمبر،ضد علی،ضد قرآن،ضد بشر و جلاد،خود را خلیفهء نبی می شمارد و نبوت را شعار خویش کرده است و شب و روز از بلندگو ها و از حلقوم های وابسته به دستگاهش،نبوت نبوت نبوت مطرح است و شیعه،این انسان و طبقهء قربانی همین دستگاه،به ولایت تکیه می کند و به شعاری مجهز می شود که نفی کنندهء حکومت ها است،هرچند لباس تقوی و تقدس دروغینی به تن داشته باشند.چرا که ولایت یعنی پذیرفتن حکومت علی یا حکومت علی وار،و جز این،حتی حکومت عمر ابن عبد العزیز نیز قابل قبول نمی تواند باشد،هرچند وی ادای یک مصلح متقی و زاهد و انقلابی را خیلی خوب در آورده بود و افکار عمومی را جلب کرده بود و این تنها شیعه بود که ملاک داشت و بر ولایت و امامت - به عنوان یک رژیم - تکیه می کرد و می دانست که در یک رژیم غلط،حاکم درست،بی معنی است و این است که در آن حال که عوام ناآگاه و حتی خواص شبه روشنفکر،سخت مجذوب زهد نمائی های عمر ابن عبد العزیز شده بودند و تحت تأثیر شخصیت فردی او و در مقایسه با اسلاف پلیدش،حکومت او را قلبا پذیرفته بودند،شیعه به تعبیر عمیق و زیبای امام باقر(ع) او را کسی می دید که در زمین،آفرینش می گویند و در آسمان،نفرین!زیرا سخن در رژیم است و نه فرد.
امروز مسئلهء وجود سادات برای هر روشنفکری مطرح است و مسئله ای نژادی شده است،در صورتی که چنین نبود و نمی تواند باشد زیرا اعتقاد به برتری نژادی اساسا با روح اسلام و نص صریح قرآن و سنت مغایر است و پیامبری که نژادپرستی را ریشه کن کرده است و به نام سنتی جاهلی می کوبد،نمی تواند خود منشأ نژادپرستی در جامعهء خویش باشد.در متن تاریخ اسلام و در نظامهای اجتماعی قدیم نگاه کنید که قبیله اساسا یک حزب نیز هست و گروه اعتقادی مشخصی.و روح حاکم بر یک قبیله در چندین نسل مشخص است.
دور از مسئلهء نبوت و رسالت پیغمبر،به دو قبیلهء بنی امیه و بنی هاشم نگاه کنید.که حتی پیش از بعثت،بنی امیه از نظر انسانی و اخلاقی ضعیف است و از نظر ثروت،مقتدر و برتر و بنی هاشم از نظر ثروت در مرتبه ای پایین تر است و از نظر کرامت انسانی برتر.اساسا در گذشته،قبایل شجرهء خونی و اعتقادی و اخلاقی شان را با هم حفظ می کردند.چرا که مثل امروز،برای فرد،محیط،اجتماع،شهر و مملکت نبود،بلکه محیط اجتماعی و تربیتش خاندان بود و جامعهء ملی،سیاسی،طبقهء اقتصادی،نظام آموزش و پرورش،فرهنگ کشور کمتر از آن اثر می گذاشت.خاندان یک جامعهء حقیقی مستقل بود با یک روح قوی مشترک و خصائص مشابه.
ادامه دارد...